♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
مولوی با کبکبه و دبدبه در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند
و آب وضویش را به تبرک بر می داشتند با شمس برخورد
و با تکبر در او نگریست
شمس گفت سوالی دارم
مولوی گفت بپرس
شمس گفت بگو بدانم محمد(ص) پیامبر ما برتر بود یا حلاج شیخ ما؟
مولوی خشمگین شد و گفت کفر می گوئی؟
شمس گفت پس چرا محمد پس از سالها عبادت خدا هنوز در دعاهایش این گونه می خواست که: خدایا خودت را به من بشناسان
ولی حلاج آنقدر در خدا غرق شده بود که می گفت من خدا هستم و فریاد انا الحق می زد
مولوی درماند
شمس روی برتافت و رفت
مولوی به التماس به دنبال وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید
شمس گفت چون نمی دانی چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی... پاسخ این است که محمد(ص) دریانووش بود و هرچه از معرفت خدا در جام وجودش می ریختند پر نمی شد
ولی جام حلاج ظرفیت نداشت تا اندکی در آن ریختند مست شد و به عربده کشی افتاد
آن که را اسرار حق آموختند
مُهرکردند و دهانش دوختند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از کتاب: پله پله تا ملاقات خدا